زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

عید قربان ۱۴۰۰🥳

سلام سلام. چطورین دوستان؟ بعد از تقریبا دو هفته دوباره اومدم با خبرای این چند وقت.  خب به ترتیب میریم جلو.  24 تیرماه بالاخره بعد از 19 روز بعد تولدم با خانواده بابامم جشن گرفتیم.  عکس کیکشو گذاشتم.  وای نگم براتون! این روزا شدیدا به ضرب المثل هر چه کنی به خود کنی اعتقاد پیدا کردم.  جریانش اینه که جمعه برای چند ساعت زیر کولر نشسته بودم. روز بعدش که دیدم حالم خوبه خیلی خوش خیال گفتم عه، چه خوب که مریض نشدم!  آقا همین شد.  دقیقا از یکشنبه تا الان مریضم. باد کولر خورده به سرم و سرما خوردم. یعنیااا. خودم خودمو چشم کردم بددد.  البته من فکر میکردم تابستون که هو...
30 تير 1400

دانه های قهوه

زن جوانی پیش مادر خود می‌رود و از مشکلات زندگی خود برای او می‌گوید و اینکه او از تلاش و جنگ مداوم برای حل مشکلاتش خسته شده است. مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد. سپس توی اولی هویج ریخت در دومی تخم مرغ و در سومی دانه های قهوه. بعد از بیست دقیقه که آب کاملاً جوشیده بود گازها را خاموش کرد و اول هویج را در ظرفی گذاشت، سپس تخم مرغ‌ها را هم در ظرفی گذاشت و قهوه را هم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت. سپس از دخترش پرسید که چه می‌بینی؟ او پاسخ داد : هویج، تخم مرغ، قهوه. مادر از او خواست که هویج‌ها را لمس کند و بگوید که چگونه‌اند؟ او این کار را کرد و گفت نرمند....
24 تير 1400

HBD 19 سالگی😃

تولدم شد و یک سال دیگه هم گذشت … اولش همه شبیه هم هستیم،کوچولو و کچل ! حتی صداهامون هم شبیه به هم دیگه ست . با اولین گریه بازی شروع می شه هی بزرگ می شیم بزرگ و بزرگ تر اون قدر بزرگ که یادمون می ره یه روز کوچولو بودیم ! دیگه هیچ چیزی مون شبیه به هم نیست، حتی صداهامون . گاهی با هم می خندیم، گاهی به هم ! گاهی دوست می داریم و گاهی متنفر می شیم . یک سال دیگه گذشت یک سال دیگه گذشت و باید صفحهٔ سفید دیگه ای که پیش روم گذاشتن و پر کنم . ...
5 تير 1400

آخرین پست 18 سالگیم

سلاااام.  خوبییین؟ من پر انرژی اومدم با کلی تعریف از این چند وقت. البته سعی میکنم مختصر و مفید بنویسم که کسی حوصلش سر نره. ولی خواهشا کامنت ها مثل پست قبلی نباشه دیجه. مرسییی.  خب از 24 خرداد تعریف میکنم که اولین روز امتحانام بود.  اون روز امتحان خواندن و درک مفاهیم داشتیم که ساعت 9 صبح بود. دیشبش زیاد زود نخوابیده بودم. برای همین ساعت گذاشتم و صبح با کلی استرس بیدار شدم که وای الان امتحانم شروع میشه. امااا... پا شدم رفتم توی سایت و شرکت در آزمون رو زدم. اما هر چی صبر کردم دیدم هیچی به هیچی. آخه استادمون اصلا هیچ سوالی نداده بود بهمون. عجیبا غریبا. خلاصه که هیچی دیگه. استادمون گفت از سایت بیاین بی...
3 تير 1400
1